داستان هایی برای پیدا کردن راه فن مدیریتی قوی
بسم الله الرحمن الرحیم
هنر رزمی تو کی ما استان قزوین
درباره وبلاگ


مدیریت وب سایت به شما خوش آمد میگوید. منتظر نظرات خوبتون هستیم . باتشکر اساتید...
آخرين مطالب
نويسندگان

 

پاهای خارج از کادر

ريچارد زالتمن مانند خيلي از عكاسان پيش از خود، به مناطق مختلف جهان سفر مي كرد تا از مردم و فرهنگ و زندگيشان عكس بگيرد.

يك روز صبح كه در يكي از روستاهاي دورافتاده كشور بوتان قدم مي زد تا عكسهايي بگيرد، ناگهان ايده اي به نظرش رسيد. او دوربين را در جايي مستقر مي كرد و از روستاييان مي خواست از آنچه به نظرشان ارجحيت دارد كه به ديگران درباره خودشان نشان دهند، عكس بگيرند.

بعد از اينكه زالتمن عكسهاي گرفته شده را ظاهر كرد متوجه شد در بيشتر عكسها، پاهاي مردم حدوداً از ناحيه مچ به پايين خارج از كادرند و در عكس نيافتاده اند.

زالتمن مي گويد: «ابتدا فكر كردم كه روستاييان در تنظيم كادر دقت نكرده اند. اما بعداً معلوم شد پابرهنگي نشانه اي از فقر است. اگر چه در آن روستا همه پابرهنه بودند اما مردم روستا مي خواستند آن را پنهان كنند؛ پيام مهمي براي گرفتن.»

شرح حكايت

براي شناخت افراد و سازمان ها به انتخابهاي آنان توجه دقيق داشته باشيد. سازمان و كاركنان آن به عنوان سيستم هاي پيچيده از خود رفتاري ناشي از انتخابهايشان بروز مي دهند كه نشانه هاي دقيقي از ويژگيهاي آنان را با خود به همراه دارند. اين نشانه ها صرفنظر از اينكه هدف تظاهر يا پنهان كاري داشته باشند خصوصياتي از رفتار و فرهنگ سازماني آنها را بيان مي كند. در برخي موارد ممكن است افراد و سازمان به هر دليلي قادر به بيان صحيح و علمي ويژگيهاي خود نباشند اما وقتي در موضوعات مختلف براي انتخاب آزاد گذاشته شوند رفتار و انتخابهايي خواهند داشت كه به صورت غيرمستقيم بيانگر خصوصيات آنها خواهند بود. براي شناخت افراد و سازمان ها به انتخابهاي آنان توجه دقيق داشته باشيد و به آنها حق انتخاب دهيد.

ماست مختار السلطنه

روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده است. مختارالسلطنه دستور داد که کسی حق ندارد ماست را گران بفروشد. چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر با قیافه ی ناشناخته به یکی از دکان های لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست.
ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید: «چه جور ماستی می خواهی؟ ماست معمولی یا ماست مختارالسلطنه!»
مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو ماست پرسید. ماست فروش گفت: «ماست معمولی همان است که از شیر می گیرند و بدون آب است و با قیمت دلخواه. اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان می بینید و یک ثلث ماست و باقی آب است و به نرخ مختار السلطنه می فروشیم و بدان نیز این لقب را دادیم. حال کدام را می خواهی؟»
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کرده و بند تنبانش را محکم ببندند. سپس طغار دوغ را از بالا در دو لنگه شلوارش سرازیر کردند و شلوارش را از بالا به مچ پاهایش بستند. سپس به او گفت: «آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از شلوارت خارج شود که دیگر جرات نکنی ماست داخل آب بکنی!»
چون سایر لبنیات فروش ها از این ماجرا با خبر شدند، همه ماست ها را کیسه کردند.

 معمار و پیرزن

ميگويند چند صد سال پيش، در اصفهان مسجدي مي ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، كارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده كاري ها را انجام مي دادند.

پيرزني از آنجا رد مي شد وقتي مسجد را ديد به يكي از كارگران گفت: «فكر كنم يكي از مناره ها كمي كجه!»

كارگرها خنديدند. اما معمار كه اين حرف را شنيد، سريع گفت: «چوب بياوريد! كارگر بياوريد! چوب را به مناره تكيه بدهيد. فشار بدهيد.»

در حالي كه كارگران با چوب به مناره فشار مي آوردند، معمار مدام از پيرزن مي پرسيد: «مادر، درست شد؟!»

مدتي طول كشيد تا پيرزن گفت: «بله! درست شد! تشكر كرد و دعايي كرد و رفت.»

كارگرها حكمت اين كار بيهوده و فشار دادن به مناره اي كه اصلاً كج نبود را پرسيدند. معمار گفت: «اگر اين پيرزن، راجع به كج بودن اين مناره با ديگران صحبت مي كرد و شايعه پا مي گرفت، اين مناره تا ابد كج مي ماند و ديگر نمي توانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاك كنيم. اين است كه من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم!»

حرف مفت

زماني كه ناصر الدين شاه دستگاه تلگراف را به ايران آورد و در تهران نخستين تلگرافخانه افتتاح شد مردم به اين دستگاه تازه بي اعتماد بودند. براي همين، سلطان صاحبقران اجازه داد كه مردم چند روزي پيام هاي خود را رايگان به شهرهاي ديگر بفرستند. وزير تلگراف استدلال كرده بود كه ايراني ها ضرب المثلي دارند كه مي گويد «مفت باشد كوفت باشد.» يعني هر چه كه مفت باشد مردم از آن استقبال مي كنند. همين طور هم شد. مردم كم كم و با ترس براي فرستادن پيام هايشان راهي تلگرافخانه شدند. دولت وقت، چند روزي را به اين منوال گذراند و وقتي كه تلگرافخانه جا افتاد و ديگر كسي تلگرافخانه را به شعبده و جادو مرتبط نكرد مخبر الدوله دستور داد بر سردر تلگرافخانه نوشتند: «از امروز حرف مفت قبول نمي شود.»

مي گويند «حرف مفت» از آن زمان به زبان فارسي راه پيدا كرد.

فقط برو

يكي از شاگردان شيوانا هميشه روي تخته سنگي رو به افق مي نشست و به آسمان خيره مي شد و كاري نمي كرد. شيوانا وقتي متوجه بيكاري و بي فعاليتي او شد كنارش نشست و از او پرسيد چرا دست به كاري نمي زند تا نتيجه اي عايدش شود و زندگي بهتري براي خود رقم زند.

شاگرد جوان سري به علامت تاسف تكان داد و گفت: «تلاش بي فايده است استاد! به هر راهي كه فكر مي كنم مي بينم و مي دانم كه بي فايده است. من مي دانم كار درست چيست اما دست و دلم به كار نمي رود و هر روز هم حس و حالم بدتر مي شود!»

شيوانا از جا برخاست و دستش را برشانه شاگرد جوانش كوبيد و گفت: «اگر مي داني كجا بروي خوب برخيز و برو! اگر هم نمي داني خوب از اين و آن، جهت و سمت درست حركت را بپرس و بعد كه جهت را پيدا كردي آن موقع برخيز و در آن جهت برو! فقط برو و يكجا منشين! از يكجا نشستن هيچ نتيجه اي عايد انسان نمي شود. فرقي هم نمي كند آن انسان چقدر دانش داشته باشد! اگر غم و اندوه داري در حين فعاليت و كار به آنها فكر كن! اگر مي خواهي معناي زندگي را درك كني در اثناي كار و تلاش اين معنا را درياب. مهم اين است كه دائم در حال رفتن به جلو باشي! پس برخيز و راه برو!»

مال باخته و کریم خان زند

مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا كريمخان را ملاقات كند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال كشيدن قليان ناله و فرياد مرد را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وي دستور مي دهد كه مرد را به حضورش ببرند.

مرد به حضور خان زند مي رسد و كريمخان از او مي پرسد: «چه شده است چنين ناله و فرياد مي كني؟»

مرد با درشتي مي گويد: «دزد همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم!»

خان مي پرسد: «وقتي اموالت به سرقت مي رفت تو كجا بودي؟»

مرد مي گويد: «من خوابيده بودم!»

خان مي گويد: «خوب چرا خوابيدي كه مالت را ببرند؟»

مرد مي گويد: «من خوابيده بودم، چون فكر مي كردم تو بيداري!»

خان بزرگ زند لحظه اي سكوت مي كند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران كنند و در آخر مي گويد: «اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم.»

چون در مدرسه قهوه ای است

مسابقه شنايي در دهكده شيوانا ترتيب داده شده بود و جوانان دهكده و از جمله چند تا از شاگردان مدرسه شيوانا هم در اين مسابقه شركت كرده بودند. جمعيت بزرگي در اطراف درياچه نزديك دهكده جمع شده بودند و منتظر شروع مسابقه بودند. يكي از شاگردان شيوانا كه اندامي ورزيده داشت و شناگر ماهري بود قبل از مسابقه خطاب به شيوانا و بقيه شاگردان گفت: «من شناگر ماهري هستم. اما شرايط مسابقه سخت و عرض درياچه خيلي زياد است و با توجه به سردي آب فكر نكنم بتوانم زياد به جلو بروم.»

يكي ديگر از شاگردان شيوانا كه پسر زبر و زرنگ و لاغر اندامي بود بلند شد و گفت: «چون در ورودي مدرسه قهوه اي است من حتما در اين مسابقه برنده مي شوم!»

همه با صداي بلند به اين دليل بي معناي شاگرد دوم خنديدند و چند دقيقه بعد مسابقه شروع شد. آن شاگرد شيوانا كه شناگر ماهري بود طبق آنچه خودش پيش بيني كرده بود بعد از چند دقيقه شنا كم آورد و مجبور شد دوباره به ساحل برگردد و از ادامه مسابقه منصرف شود. اما شاگرد زير و زرنگ و لاغر اندام با جسارت و تلاش فراوان موفق شد همه شركت كنندگان را پشت سر بگذارد و با اختلاف بسيار زياد با بقيه نفر اول شود.

يكي از حاضرين با تعجب از شيوانا دليل اين پيروزي عجيب را پرسيد. شيوانا لبخند زنان گفت: «برنده ها همان بازنده هايي هستند كه زياد قيدها و محدوديت هاي عقل ملاحظه كار را جدي نمي گيرند و از نظر بقيه كم دارند و در واقع يك جورايي سرشان مي زند. بازنده ها هم همان برنده هايي هستند كه عقل سخت گريبانشان را گرفته و نمي گذارد بي ملاحظگي كنند و دست به خطر بزنند. برنده مسابقه دليل برنده شدنش را همان اول مسابقه به همه گفت. او گفت چون در ورودي مدرسه قهوه اي است پس او برنده مي شود و شما به اين دليل او خنديديد. تفاوت شما با او كه برنده شد هم همين است كه او براي پيروز شدن مثل شما دنبال دليل قانع كننده نمي گردد و قبل از يافتن دليل قانع است كه برنده مي شود.»

مشتریان باارزش

در اوزاكا، شيريني‌سراي بسيار مشهوري بود. شهرت او به خاطر شيريني‌هاي خوشمزه‌اي بود كه مي‌پخت. مشتري‌هاي بسيار ثروتمندي به اين مغازه مي‌آمدند، چون قيمت شيريني‌ها بسيار گران بود. صاحب فروشگاه هميشه در همان عقب مغازه بود و هيچ وقت براي خوش‌آمد مشتري‌ها به اين طرف نمي‌آمد. مهم نبود كه مشتري چقدر ثروتمند است.

يك روز مرد فقيري با لباس‌هاي مندرس و موهاي ژوليده وارد فروشگاه شد و عمداً نزديك پيش‌خوان آمد. قبل از آن كه مرد فقير به پيشخوان برسد، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بيرون پريد و فروشندگان را به كناري كشيد و با تواضع فراوان به آن مرد فقير خوشامد گفت و با صبوري تمام منتظر شد تا آن مرد جيب‌هايش را بگردد تا پولي براي يك تكه شيريني بيابد.

صاحب فروشگاه خيلي مؤدبانه شيريني را در دست‌هاي مرد فقير قرار داد و هنگامي كه او فروشگاه را ترك مي‌كرد، صاحب فروشگاه همچنان تعظيم مي‌كرد.

وقتي مشتري فقير رفت، فروشندگان نتوانستند مقاومت كنند و پرسيدند كه در حالي كه براي مشتري‌هاي ثروتمند از جاي خود بلند نمي‌شويد، چرا براي مردي فقير شخصاً به خدمت حاضر شديد.

صاحب مغازه در پاسخ گفت: «مرد فقير همه‌ي پولي را كه داشت براي يك تكه شيريني داد و واقعاً به ما افتخار داد. اين شيريني براي او واقعاً لذيذ بود. شيريني ما به نظر ثروتمندان خوب است، اما نه آنقدر كه براي مرد فقير، خوب و باارزش است.

خارپشتها

زمستان بسيار سختي بود. آن قدر سرد بود كه برخي از حيوانات جنگل يخ زده بودند. برخي حيوانات كه گروهي زندگي مي كردند دور هم جمع شده بودند زيرا با اين روش مي توانستند بهتر خود را گرم كنند و خود را از مرگ حتمي نجات دهند. خارپشت ها هم خواستند از اين روش استفاده كنند اما با خارهايشان يكديگر را زخمي مي كردند. بايد تصميم مي گرفتند؛ يا خارهاي دوستان را تحمل كنند يا از سرما يخ بزنند.

خارپشت ها آموختند كه زخم هاي كوچك ناشي از همزيستي را بپذيرند چون گرماي وجود دوستانشان مهمتر بود و اين چنين بود كه توانستند زنده بمانند.

بازی صندلی

در مهد كودك هاي ايران 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن هر كي نتونه سريع براي خودش يه جا بگيره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلي و ادامه بازي تا يك بچه باقي بمونه. بچه ها هم همديگر رو هل ميدن تا خودشون بتونن روي صندلي بشينن.

در مهد كودكهاي ژاپن 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن اگه يكي روي صندلي جا نشه همه باختين. لذا بچه ها نهايت سعي خودشونو ميكنن و همديگر رو طوري بغل ميكنن كه كل تيم 10 نفره روي 9 تا صندلي جا بشن و كسي بي صندلي نمونه. بعد 10 نفر روي 8 صندلي، بعد 10 نفر روي 7 صندلي و همينطور تا آخر.

موش های شناگری که غرق شدند

محققان تعدادي موش هاي صحرايي كه بعضي آنها مي توانند 80 ساعت مداوم شنا كنند را آماده كردند و قبل از اينكه آنها را در آب بياندازند با كلك اين باور غلط را در موش ها به وجود آوردند كه آنها گير افتاده اند. خيلي از موش ها تنها پس از چند دقيقه بعد از شنا كردن غرق شدند. نه براي اينكه نمي توانستند شنا كنند، بلكه چون فكر مي كردند گير كرده اند، نااميد شده و دست از شنا كردن برداشتند و غرق شدند.

شرح حكايت

وقتي همه چيز به آن طور كه مي خواهيم پيش مي رود ما هم با حداكثر توان مان تلاش مي كنيم. اما بعد از اينكه سر و كله مشكلات بزرگ و كوچك پيدا مي شود نااميد شده و دست از تلاش كردن بر مي داريم، با وجود اينكه توان انجام آن را داريم.

سگ هایی که یاد گرفتند تلاش نکنند

تعدادي سگ در اتاقي قرار گرفتند كه زمين آن مي توانست شوك الكتريكي خفيفي به سگ ها وارد كند. دكمه اي روي ديوار اتاق بود كه با فشرده شدن جريان را قطع مي كرد. وقتي شوك وارد شد سگ ها بالا و پايين پريدند تا بالاخره يكي از سگ ها دكمه را زد و جريان قطع شد. سگ ها ياد گرفتند با زدن آن دكمه آن شوك ناخوشايند قطع مي شود.

روي نصف گروه اول سگ ها همين آزمايش دوباره تكرار شد اما اين بار در اتاق ديگري كه دكمه اي الكي داشت و با زدن آن هيچ اتفاقي نمي افتاد و جريان همچنان ادامه داشت. بعد از اين مراحل سگ هايي كه در اتاق دوم بودند به اتاق اول (با كليد سالم) بازگردانده شدند و آزمايش تكرار شد. اين بار هيچ كدام شان حتي سعي نكردند كه دكمه را فشار دهند.

شرح حكايت

هيچ كس با ناميدي به دنيا نمي آيد، بلكه ما بعد از اينكه چند بار شكست مي خوريم «شكست خوردن» را ياد مي گيريم و حتي به خودمان زحمت تلاش كردن نمي دهيم. اگر به مشكلي برخورده ايد، مهم نيست دفعه چندم است كه زمين خورده ايد، باز هم بلند شويد و براي حل آن تلاش كنيد. ممكن است كليد سالم باشد، فقط فشارش دهيد!

قدرت باور

در يك باشگاه بدنسازي پس از اضافه كردن 5 كيلوگرم به ركورد قبلي ورزشكاري، از او خواستند كه ركورد جديدي براي خود ثبت كند. اما او موفق به اين كار نشد. پس از او خواستند وزنه اي كه 5 كيلوگرم از ركوردش كمتر است را امتحان كند. اين دفعه او براحتي وزنه را بلند كرد.

اين مسئله براي ورزشكار جوان و دوستانش امري كاملا طبيعي به نظر مي رسيد اما براي طراحان ...

اين آزمايش جالب و هيجان انگيز بود چرا كه آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند.

او در مرحله اول از عهده بلند كردن وزنه اي برنيامده بود كه در واقع 5 كيلوگرم از ركوردش كمتر بود و در حركت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود ركوردش به ميزان 5 كيلوگرم شده بود.

او در حالي و با اين «باور» وزنه را بلند كرده بود كه خود را قادر به انجام آن مي دانست.

شرح حكايت

هر فردي خود را ارزيابي مي كند و اين برآورد مشخص خواهد ساخت كه او چه خواهد شد.

شما نمي توانيد بيش از آن چيزي بشويد كه باور داريد «هستيد». اما بيش از آنچه باور داريد «مي توانيد» انجام دهيد.

مدیریت دکتر ماکوس

در اكتبر سال 1994 شخصي به نام دكتر آنتاناس ماكوس كه يك استاد فلسفه و رياضيات بود به عنوان شهردار بوگوتا پايتخت كلمبيا انتخاب شد. آن گونه كه گفته شده است اين شهر به عنوان پايتخت قتل جهان معروف بوده است و مقامات شهر در فساد شهره بوده اند. در واقع اهالي بوگوتا از اين همه نابساماني به جان آمده و به دنبال چاره اي مي گشتند كه نهايتا به دكتر ماكوس به عنوان يك ضد سياستمدار متوسل شدند. اما شنيدني است كه دكتر ماكوس براي مقابله با ناهنجاري هاي در شهر بوگوتا از روشهاي جالبي استفاده كرد. مثلا در سر چهارراه ها گروه هاي پانتوميم به كار گماشت كه متشكل از دانشجويان تئاتري بودند كه صورت خود را سفيد و سياه كرده بودند و هر كسي را كه تخلفي مي كرد مسخره مي كردند. مثلا اگر عابر پياده اي از چراغ قرمز رد مي شد به دنبالش مي افتادند و ادايش را در مي آوردند و همين باعث شد كه شهروندان از ترس مسخره شدن از تخلف بپرهيزند. با گذشت چند ماه، درصد افراد پياده اي كه به علائم راهنمايي توجه و مطابق آن ها رفتار مي كردند از 26 درصد به 75 درصد رسيد. در حقيقت استقبال از اين طرح و موفقيت آن در كاهش خلاف چنان چشم گير بود كه دكتر ماكوس 400 نفر ديگر پانتوميم كار استخدام كرد تا خدمات اين گروه ها به سراسر شهر گسترش يابد.

اين تنها بخشي از كارهاي به ظاهر ساده بود كه توسط دكتر ماكوس انجام شد و اتفاقا در نظم بخشي به شهر نتيجه داد.

دكتر ماكوس معتقد بود كه تلاش براي تغيير نگرش مردم، مي بايست ركن اساسي اصلاحات او را تشكيل دهد و نيز اين كه تحول در فرهنگ مدني شهروندان كليد حل معضلات بي شمار شهر بوگوتا به شمار مي آيد...تنها اقتصاددانان بسيار كوته فكر ممكن است معتقد باشند كه رفتار انسان ها صرفا از پاداش ها يا مجازات هاي ملموس و مادي تاثير مي پذيرد. درست است كه افراد به انگيزه هاي اقتصادي شفاف و مستقيم واكنش نشان مي دهند اما ممكن است به انگيزه هاي ناشناخته اي كه از قراردادهاي اجتماعي يا وجدان فردي شان نشات مي گيرند نيز واكنشهاي قاطعي نشان دهند.

چشم باز

شيوانا به همراه چند تن از شاگردان از شهري عبور مي كرد. در حين عبور متوجه شدند كه با وجودي كه افراد ثروتمند در شهر زياد بودند اما تعداد افراد فقير و نيازمند نيز در آن بسيار زياد بود و تمام كوچه ها و محله هاي شهر پر از آدم هاي فقيري بود كه در شرايط بسيار سختي زندگي مي كردند. شيوانا به همراهانش گفت: «بيائيد زودتر از اين شهر برويم. بيماري و بلا به زودي اين شهر را فرا خواهد گرفت!»

همه با شتاب از شهر بيرون رفتند و چندين هفته بعد به دهكده شيوانا رسيدند. بلافاصله خبر رسيد كه بيماري سختي تمام آن شهر فقيرنشين را فرا گرفته و بسياري افراد حتي ثروتمندان نيز از اين بيماري جان سالم به در نبرده اند و آن شهر اكنون توسط سربازان در قرنطينه كامل قرار دارد.

روز بعد يكي از شاگردان كه در سفر همراه شيوانا بود از او پرسيد: «آيا به خاطر بي عدالتي و بي اعتنايي ثروتمندان به اوضاع فقيران بود كه اين مصيبت و بلا بر مردم آن شهر نازل شد و شما براي همين به ما گفتيد كه از آنجا برويم!»

شيوانا آهي كشيد و گفت: «آنچه من ديدم آلودگي و عدم رعايت بهداشت و نداشتن آب شرب سالم و پاكيزه و غذاي مناسب براي اهالي شهر بود. هر جا اين چيزها باشد بيماري بلافاصله به آنجا خواهد آمد. مهم نيست تعداد ثروتمندان آن منطقه چقدر است و آنها چقدر به فقيران كمك مي كنند. آلودگي بيماري مي آورد و بيماري فقير و غني نمي شناسد. براي ديدن بسياري از چيزها ديدگاه معرفتي لازم نيست. اگر چشم باز كنيم به راحتي مي توانيم ديدني ها را ببينيم.»

شرح حكايت

در بررسي مسائل همواره نبايد دنبال روابط پيچيده باشيم.

 عروسک از نوع چهارم

روزي عارف پيري با مريدانش از كنار قصر پادشاه گذر مي كرد. شاه كه در ايوان كاخش مشغول به تماشا بود، او را ديد و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پير را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفياب شد. شاه ضمن تشكر از او خواست كه نكته اي آموزنده به شاهزاده جوان بياموزد مگر در آينده او تاثير گذار شود.

استاد دستش را به داخل كيسه فرو برد و سه عروسك از آن بيرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: «بيا اينان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپري كن.»

شاهزاده با تمسخر گفت: «من كه دختر نيستم با عروسك بازي كنم!»

عارف اولين عروسك را برداشت و تكه نخي را از يكي از گوشهاي آن عبور داد كه بلافاصله از گوش ديگر خارج شد.

سپس دومين عروسك را برداشته و اين بار تكه نخ از گوش عروسك داخل و از دهانش خارج شد. او سومين عروسك را امتحان نمود. تكه نخ در حالي كه در گوش عروسك پيش مي رفت، از هيچيك از دو عضو يادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت: «جناب شاهزاده، اينان همگي دوستانت هستند، اولي كه اصلا به حرفهايت توجهي نداشته، دومي هرسخني را كه از تو شنيده، همه جا بازگو خواهد كرد و سومي دوستي است كه همواره بر آنچه شنيده لب فرو بسته.»

شاهزاده فرياد شادي سر داده و گفت: «پس بهترين دوستم همين نوع سومي است و من هم او را مشاور امورات كشورداري خواهم نمود.»

عارف پاسخ داد : «نه» و بلافاصله عروسك چهارم را از كيسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: «اين دوستي است كه بايد بدنبالش بگردي.»

شاهزاده تكه نخ را گرفت و امتحان نمود. با تعجب ديد كه نخ همانند عروسك اول از گوش ديگر اين عروسك نيز خارج شد، گفت: «استاد اينكه نشد!»

عارف پير پاسخ داد: «حال دوباره امتحان كن.»

براي بار دوم تكه نخ از دهان عروسك خارج شد. شاهزاده براي بار سوم نيز امتحان كرد و تكه نخ در داخل عروسك باقي ماند.

عارف رو به شاهزاده كرد و گفت: «شخصي شايسته دوستي و مشورت توست كه بداند كي حرف بزند، چه موقع به حرفهايت توجهي كند و كي ساكت بماند.»

 مدیران جبهه

شخصي به همراه چند تا از دوستانش بعلت تخصص و علمي كه داشتند براي عمليات به نقاط مختلف جبهه مي رفتند. فرمانده آنها شهيد جليل ساداتي بود. اين شخص هر چند علم بالايي داشت اما تنبل بود و در زماني كه تقسيم كار مي شد از زير تمام كارهاي خدماتي در مي رفت.

تا اينكه يكبار دوستانش او را وادار كرده و لباس ها را در تشتي مي ريزند. آنها آب و پودر هم داخل آن اضافه مي كنند و به او مي گويند تا وقتي برگشتيم بايد اينها را شسته باشي. وقتي دوستانش از آنجا خارج مي شوند او هم گوشه اي مي خوابد تا اينكه فرمانده ساداتي صدا مي زند كه تشت را كارش دارم برام بيارين. او توجهي نمي كند. فرمانده به داخل چادر مي آيد و حرفش را تكرار مي كند. او خودش را به خواب مي زند تا اينكه واقعا به خواب مي رود.

بعد از چند ساعت كه دوستانش مي آيند او را بيدار كرده و كلي از او تشكر مي كنند. او داستان را مي پرسد و آنها در جواب، از او بخاطر شستن لباس ها تشكر مي نمايند و حتي به خاطر مرتب كردن و جارو كردن چادر.

او تازه متوجه داستان مي شود و به سراغ فرمانده مي رود. تا چشمش به شهيد جليل ساداتي مي افتد فرمانده به او مي گويد حق نداري تا من زنده هستم و شهيد نشدم در مورد اين داستان با كسي حرفي بزني.

از آن تاريخ به بعد اين شخص نه تنها براي كارهاي خدماتي شانه خالي نمي كرد حتي استقبالم مي كرد.

شرح حكايت

خيلي از فرماندهان براي اينكه زور و قدرت خود را نشان دهند صداي خود را بالاتر مي بردند و يا...

و يك نكته جالب ديگر اينكه جليل ساداتي در جواب تشكر اين شخص، به نحوي جواب مي دهد كه من براي تشكر تو اين كار را انجام ندادم.

براي شادي روحش صلوات و افسوس براي نبودن چنين مديراني بينمان.

 باتی یر در زمین بسکتبال

در سال2005، تيم بسكتبال هاستون راكتس ايالت تگزاس آمريكا به دنبال يك بازيكن بااستعداد براي اضافه كردن به تيمش بود. پس از تحليل هاي مقدماتي، فهرستي از بازيكنان تهيه شد. بعضي از آنها موجود نبودند يا اينكه خيلي گران بودند. ديگران هم به نظر نمي آمد مناسب تيم باشند.

با استفاده از تحليل هاي تفصيلي، مدير تيم راكتس بازيكني به نام شين باتي ير را به عنوان كسي كه تيم به آن نياز دارد پيشنهاد كرد. كسي از اين انتخاب متقاعد نشده بود. بر اساس معيارهاي سنتي - امتياز، گرفتن توپ از حلقه، دفاع و غيره- باتي ير فقط يك يازيكن متوسط بود. اما تحليل هاستون يك قدم فراتر رفته بود. تحليل به گونه اي بود كه مي شد عملكرد اعضاي تيم، وقتي باتي ير در زمين بود، را فهميد. هر وقت باتي ير در زمين بود، صرفنظر از اينكه كجا بازي كند، هم تيمي هايش بهتر بازي مي كردند و اعضاي تيم حريف بدتر. باتي ير يكي از ستارگان تيم هاستون هنوز در اين تيم بازي مي كند.

شرح حكايت

شما به چه فكر مي كنيد؟ كار تيمي در سازمان، در نظر گرفتن عملكرد گروهي كاركنان براي سازمان در مقابل عملكرد فردي، معيارهاي انتخاب كاركنان و ...

نگاه سبز

مي گويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي مي كرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد، درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده مي بيند. وي به راهب مراجعه مي كند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد مي دهد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند. وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور مي دهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با رنگ سبز، رنگ آميزي كنند. همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض مي كند. پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير مي دهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد.

بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد مي شود متوجه مي شود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش مي رسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و مي گويد: «بله. اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته.»

مرد راهب با تعجب به بيمارش مي گويد: «بالعكس، اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود. براي اين كار نمي تواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلكه با تغيير نوع نگاهت مي تواني دنيا را به كام خود درآوري.»

به کدام بعد از سلامت کارکنان توجه دارید

روزي سقراط، حكيم معروف يوناني، مردي را ديد كه خيلي ناراحت و متأثر است. علت ناراحتيش را پرسيد.

مرد پاسخ داد: «در راه كه مي آمدم يكي از آشنايان را ديدم. سلام كردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم.»

سقراط گفت: «چرا رنجيدي؟»

مرد با تعجب گفت: «معلوم است، چنين رفتاري ناراحت كننده است.»

سقراط پرسيد: «اگر در راه كسي را مي ديدي كه به زمين افتاده و از درد وبيماري به خود مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟»

مرد گفت: «مسلم است كه هرگز دلخور نمي شدم. آدم كه از بيمار بودن كسي دلخور نمي شود.»

سقراط پرسيد: «به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي كردي؟»

مرد جواب داد: «احساس دلسوزي و شفقت مي يافتم و سعي مي كردم طبيب يا دارويي به او برسانم.»

سقراط گفت: «همه ي اين كارها را به خاطر آن مي كردي كه او را بيمار مي دانستي. آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود؟ و آيا كسي كه رفتارش نادرست است، روانش بيمار نيست؟ اگر كسي فكر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود.»

ثروت سازمانی

زماني كزروس به كوروش بزرگ گفت: «چرا از غنيمت هاي جنگي چيزي را براي خود بر نمي داري و همه را به سربازانت مي بخشي؟»

كوروش گفت: «اگر غنيمت هاي جنگي را نمي بخشيديم الان دارايي من چقدر بود؟» گزروس عددي را با معيار آن زمان گفت.

كوروش يكي از سربازانش را صدا زد و گفت: «برو به مردم بگو كوروش براي امري به مقداري پول و طلا نياز دارد.»

سرباز در بين مردم جار زد و سخن كوروش را به گوششان رسانيد. مردم هرچه در توان داشتند براي كوروش فرستادند. وقتي كه مالهاي گرد آوري شده را حساب كردند، از آنچه كزروس انتظار داشت بسيار بيشتر بود.

كوروش رو به كزروس كرد و گفت: «ثروت من اينجاست. اگر آنها را پيش خود نگه داشته بودم، هميشه بايد نگران آنها بودم. زماني كه ثروت در اختيار توست و مردم از آن بي بهره اند مثل اين مي ماند كه تو نگهبان پولهايي كه مبادا كسي آن را ببرد.»

شرح حكايت

منابع انساني مهمترين دارايي و ثروت سازماني هستند. جذب، پرورش و نگهداري منابع انساني يكي از وظايف اصلي مديريت است. سازمان بدون داشتن نيروي انساني وفادار، متعهد و توانمند نمي تواند مأموريت خود را به انجام رساند.

کیفیت یعنی این

يكي از مسئولان پروژه ايجاد يك مركز فرهنگي، از اين مركز در حال ساخت بازديد كرد. او ديد كه يك مجسمه ساز، در حال ساخت يك مجسمه است و متوجه شد كه يك مجسمه ساخته شده مشابه نيز آنجاست.

با تعجب از مجسمه ساز پرسيد: «از اين مجسمه دو تا نياز داري؟»

مجسمه ساز بدون نگاه كردن گفت: «نه. فقط يكي مي خواهيم، اما اولي در آخرين مرحله آسيب ديد.»

مقام مسئول، مجسمه ساخته شده را بررسي كرد و هيچ اشكالي پيدا نكرد و از مجسمه ساز پرسيد: «آسيب كجاست؟»

مجسمه ساز در حالي كه مشغول كارش بود گفت: «يك خراش روي بيني مجسمه است.»

مقام مسئول پرسيد: «اين مجسمه را كجا مي خواهيد نصب كنيد؟»

مجسمه ساز گفت: «روي يك ستون به ارتفاع شش متر.»

مقام مسئول پرسيد: «اگر در اين ارتفاع نصب مي شود چه كسي خواهد دانست كه يك خراش روي بيني مجسمه است؟»

مجسمه ساز كارش را قطع كرد، به مقام مسئول نگاه كرد، لبخند زد و گفت: «من كه مي دانم.»

سلف سرویس

«امت فاكس»، نويسنده و فيلسوف معاصر، هنگامي كه براي نخستين بار به آمريكا رفته بود براي صرف غذا به رستوراني رفت. او كه تا آن زمان، هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست با اين نيت كه از او پذيرايي شود. اما هر چه لحظات بيشتري سپري مي شد ناشكيبايي او از اينكه مي ديد پيشخدمت ها كوچكترين توجهي به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اينكه مشاهده مي كرد كساني پس از او وارد شده بودند و در مقابل بشقاب هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.

او با ناراحتي به مردي كه بر سر ميز مجاور نشسته بود نزديك شد و گفت: «من حدود بيست دقيقه است كه در اينجا نشسته ام بدون آنكه كسي كوچكترين توجهي به من نشان دهد. حالا مي بينم شما كه پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابي پر از غذا در مقابلتان اينجا نشسته ايد! موضوع چيست؟ مردم اين كشور چگونه پذيرايي مي شوند؟»

مرد با تعجب گفت: «ولي اينجا سلف سرويس است.» سپس به قسمت انتهايي رستوران جايي كه غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره كرد و ادامه داد: «به آنجا برويد، يك سيني برداريد و هر چه مي خواهيد، انتخاب كنيد، پول آن را بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل كنيد!»

امت فاكس، كه قدري احساس حماقت مي كرد، دستورات مرد را پي گرفت. اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد كه زندگي هم در حكم سلف سرويس است. همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعيت ها، شادي ها،سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد. در حالي كه اغلب ما بي حركت به صندلي خود چسبيده ايم و آن چنان محو اين هستيم كه ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده ايم كه چرا او سهم بيشتري دارد؟ و هرگز به ذهنمان نمي رسد خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است. سپس آنچه مي خواهيم برگزينيم.

 اردک های خود را به مدرسه عقابها نفرستید

يك وقتي، حيوانات تصميم گرفتند در يك مدرسه آموزش مهارت هاي حيوانات شركت كنند. برنامه آموزشي آنها شامل دويدن، بالا رفتن، شنا كردن و پرواز كردن بود. همه حيوانات همه درس ها را انتخاب كردند.

اردك كه در شنا كردن عالي بود، و از معلم خود بهتر شنا مي كرد، در پرواز نمره قبولي نياورد، و در دويدن ضعيف بود. چون در دويدن بسيار كند بود، ناچار شد شنا را از درس خود حذف كند و پس از تعطيلي ساعات درسي، در مدرسه مي ماند و دويدن تمرين مي كرد. اين تمرين باعث شد كه پاهاي پرده دار او كاملاً پوستمال شوند و به همين دليل كسي ناراحت نشد مگر خود اردك.

خرگوش در دويدن در رأس كلاس خود بود. اما عصب هاي ماهيچه هايش به علت تمرين زياد شنا كشيده شدند و در دويدن هم كم مي آورد و مثل سابق نمي توانست بدود.

سنجاب در بالا رفتن عالي بود. اما در كلاس پرواز بيچاره شده بود. زيرا معلم او را وادار كرده بود از زمين به بالا برود نه اين كه از درخت پايين بيايد. سنجاب به دليل فشار زياد دچار گرفتگي عضلات شد. از اين رو در بالا رفتن نمره «ج» و در دويدن «د» گرفت و مردود شد.

عقاب يك بچه مساله دار بود و به خاطر بي انضباطي به سختي تنبيه شد. در كلاس هاي پرواز از همه جلوتر بود و اصرار داشت روش خود را در بالا رفتن به كار گيرد.

شرح حكايت

آدم هاي موفق جاي مناسب خود را كشف كرده اند. مديران موفق به زيردستان خود كمك مي كنند كه جاي مناسب خود را بيابند. معلم ها و پدران و مادران موفق، شاگردان و فرزندان خود را با توجه به تواناييشان تعليم مي دهند و از آن ها توقع بيجا ندارند.

 شما را چگونه میشناسند

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود كه اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند!

زماني كه برادرش لودويگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فكر كردند كه نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را مي‌خواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخكوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترين سلاح بشري مرد!»

آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فكر كرد: «آيا خوب است كه من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟»

سريع وصيت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاي بسياري را خط زد و اصلاح كرد. پيشنهاد كرد ثروتش صرف جايزه‌اي براي صلح و پيشرفت‌هاي صلح آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلكه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزه‌هاي فيزيك و شيمي نوبل و ... مي‌شناسيم. او امروز، هويت ديگري دارد.

يك تصميم، براي تغيير يك سرنوشت كافي است!

 


علاوه بر مطالب وب،از اطلاعاتی که در قالب وبلاگ گنجانده شده است با عوض کردن صفحات و مطالب،بهره بیشتری ببرید.

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 227
بازدید ماه : 1116
بازدید کل : 28152
تعداد مطالب : 82
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');